البعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه
سه نامه از خبرنگار مجله «المنجلاب» که همراه کاروان «بعثة الاسلامیه» بوده و گزارش روزانه آن را مینوشته به دست آمده که از عربی ترجمه میشود:
کاروان اسلام
در روز میمون فرخنده فال ۲۵ شوال سال ۱۳۴۶ هجری قمری در شهر سامره از بلاد مبارکه عربستان، دعوت مهمی از نمایندگان ملل اسلامی به عمل آمده بود که راجع به اعزام یک دسته مبلّغ برای نشر دین حنیف اسلام در دنیا مشورت بنمایند . آقای تاجالمتکلمین سِمَت ریاست، آقای عندلیبالاسلام نایب رییس، آقای سُکّانالشریعه عضو مشاور و محاسب و آقای سنّتالاقطاب سِمَت تندنویسی این جمعیت را عهدهدار بودند. علاوه بر عده زیادی از فحول [چیرهدستان] علما و قائدین مبرّز اسلام، نمایندگان محترم عدن، حبشه، سودان، زنگبار و مسقط نیز درین محفل شرکت کرده بودند و این عبد حقیر سراپا تقصیر: الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی نیز به سِمَت مخبر و مترجم مجله مبارکه: «المنجلاب» در آنجا حضور به هم رسانیده و مأمور بودم که قدم به قدم وقایع این قافله مهم را بنگارم تا در آن مجله شریفه درج و کافه [جمیع] مسلمین از اعمال و افعال آقایان مبلّغین دین مبین و جنبش اسلامی مطّلع و با خبر باشند».
آقای تاجالمتکلمین اینطور مجلس را افتتاح فرمودند: «بر همه ذوات محترم و علمای معظم، اهل زهد و تقوی، حامل شرع مصطفی، مبرهن و آشکار است که دین مبین اسلام امروزِ روز قویترین و عظیمترین ادیان دنیا به شمار میآید. از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقاء و جابلسا، زنگبار، حبشه، سودان و طرابلس و اندلس که همه از ممالک متمدن و در اقلیم چهارم واقع شدهاند، سیصد کرور نفوس». آقای عندلیب الاسلام فرمودند: «خیلی معذرت میخواهم، اما از روی احصائیه [آمار] کاملی که بندهزاده آقای سُکّانالشریعه که با وجود صِغَر سنّ از جمله علوم معقول و منقول بهرهای کافی و شافی دارد و مدت سه سال از عمرش را در بلاد کفار بسر برده و کتاب «زبدة النجاسات» را تألیف نموده، سیصد هزار ملیان [میلیون] گوینده لا اله الا الله هستند.»
آقای سُکّان الشریعه: «صحیح است».
آقای تاج المتکلمین: «نَعَم، مقصود حقیر بی بضاعت هم همین بود و لاغیر. چنانکه گفتهاند: الانسان السهو و النسیان. سیصد هزار ملیان، شاید هم بیشتر به دین حنیف اسلام مشرّف هستند، و از قراری که آقازاده آقای عندلیبالاسلام، آقای سکانالشریعه که چهار سال از عمر شریفش را در بلاد کفار گذرانیده و از علوم معلوم ومجهول بهره ای بسزا دارد و کتاب « زبدة النجاسات » را تألیف نموده، در بلاد ینگی دنیا از اقلیم [قارّه] سوم، اخیراً به فلسفه اسلام پی بردهاند».
آقای سکان الشریعه: «بلی، در ینگی دنیا مسکرات را اکیداً ممنوع کردهاند . فلاسفه و حکمای آنجا در اثر مباحثات و مناظرات و مجادلات با این حقیر متحدالرأی شدهاند که ختنه را برای صحت فواید بسیار میباشد و طلاق و تعدد زوجات برای امزجه سودا و بلغمی مزایای فراوان دارد و معتقدند که روزه اشتها را صاف میکند. این حقیر هم گویا در تفسیر «مرآت الاشتباه» خوانده ام که برای مرض دوسنطاریا و حرقةالبول سخت نافع است.»
آقای تاج المتکلمین: «پس از این قرار به تحقیق اهالی ینگی دنیا هم مسلمان شدهاند و یا از برکت اسلام و یا نور حقیقت از وجناتشان تابیدن گرفته است. در این صورت تنها جایی که باقی میماند همانا خطه یوروپ و فرنگستان میباشد که قلوبشان تاریکتر از حجرالاسود است. ازین لحاظ به عقیده این ضعیف لازم، بل وظیفه علماء و حافظین اس اساس شریعت است که عده ای را از میان خودشان برگزیده و به سوی بلاد کفار سوق بدهند تا آنها را از راه ضلالت به شاهراه حقیقت هدایت بنمایند و ریشه کفر و الحاد را از بیخ و بن برکنند».
(کف زدن حضار)
آقای عمودالاسلام: «البته فکری بکر است، ولی من معتقدم که اول استخاره بکنیم».
آقای قوت لایموت نماینده محترم اعراب عنیزه فرمودند: «اسم این قافله را «الجهاد الاسلامیه» بگذاریم، مردهای کفار را از جلو شمشیر بگذرانیم، زنها و شترهایشان را مابین مسلمین قسمت بکنیم».
شیخ ابوالمندرس نماینده مسقط همینطور که پیراهنش را میجست گفت: «اهلاً و سهلاً مرحبا».
آقای تابونانا نماینده محترم زنگبار لخت و عور بلند شد، به نیزه اش تکیه کرد و گفت: «لحم آدمی خیلی لذید، افرنجی ابیض [فرنگی سفید] من روزی دو تا آدم بخور».
آقای تاجالمتکلمین: «البته. صد البته اگر مسلمان نشوند همه شان را قلع و قمع میکنیم . پس در این صورت مخالفتی با اصل موضوع نیست که جمعی از علما به عنوان مبلّغ به دیار کفار اعزام بشوند؟»
آقای عندلیبالاسلام: «استغفرالله؛ هر کس شک بیاورد، زن به خانهاش حرام و خونش مباح است. وظیفه هر مسلمانی است که کفار را امر به معروف و نهی از منکر بکند ولی به زعم حقیر اَهَمّ واَقدَم از همه وجوهات و مخارجات این جمعیت است که باید دانست از چه محل تأمین خواهد شد.»
آقای تاج المتکلمین: «بر ذوات محترم و علمای معظم واضح و لائح بل اظهر من الشمس است که در بادی امر مخارج هنگفتی متوجه این جمعیت خواهد شد که از موقوفات پیشبینیشده؛ علاوه برین، ملل اسلامی هر کدام به قدر وسع خودشان از کمک و مساعدت دریغ نخواهند فرمود. ولی تصور میرود که بعدها بتوانیم عوایدی بر کفار تحمیل بکنیم.»
ابو عبید عصعص بن الناسور نماینده صحرای برهوت فرمودند: «وجوهی به عنوان خراج و جزیه به کفار تعلق میگیرد.»
آقای سنّت الاقطاب گفتند: «در این صورت خدا دنیا را محض خاطر پنج تن آفریده و از پنج انگشت هر کسی یکی تعلق به سادات دارد و من که از ترکه و سلاسه ساداتم پس خمسش به من میرسد».
آقای عندلیبالاسلام: «از قراری که بندهزاده آقای سکانالشریعه که با وجود صغر سنّ از علوم منقول و معقول بهرهای کافی و شافی دارد و مدت پنج سال از عمرش را در بلاد کفار بسر برده و کتاب «زبدة النجاسات» را که اساس شریعت اسلام است تألیف کرده، میگفت در ینگی دنیا از اقلیم هفتم خیلی پول به هم میرسد».
آقای سکانالشریعه: «در ینگی دنیا که از اقلیم دوازدهم است مردمان پولدار زیاد دارد و هر کدام از آنها مسلمان بشوند البته واجبالحج خواهند بود. از این قرار میشود دستهای قطاعالطریق سر راه مکه بگمارند تا آنها را لخت بکنند و در ضمن مأمورینی در تن آنها شپش بیندازند تا در روز عید اضحی [ید قربان] به خونبهای هر شپش که بکشند یک گوسفند در راه خدا قربانی بکنند. البته احوط است که دو گوسفند بکشند، چون هر چه باشد جدیدالاسلام هستند و اقوام آنها خاجپرست بودهاند . آنهایی که اسلام را نپذیرند باید خراج و جزیه به بیت المال مسلمین بپردازند وگرنه مالشان حلال، زن به خانه اش حرام و مهدورالدم هستند.»
(کف زدن حضار)
قوت لایموت: «اگر به جای پول، سوسمار و موش صحرایی هم بدهند قبول می کنیم» .
آقای تاجالمتکلمین: «البته. پس در این صورت مخالفتی نیست که مخارج این جمعیت از محل موقوفات تأمین بشود. اما باید دانست آیا در بلاد کفار محل و موضوع مخصوصی برای این جمعیت تخصیص داده شده که از پول حلال به دست آمده و در ضمن ملک غصبی نباشد؟»
آقای عندلیبالاسلام: «این فقیر از دیرزمانی است که مترصد و مشغول تتبع و تفحص و تجسس و تحقیقات هستم. مخصوصاً بندهزاده آقای سکان الشریعه که از علوم منقول و معقول بهرهای کافی دارد و کتابی در آداب مبال رفتن و طهارت موسوم به «زبدةالنجاسات» که اساس شریعت اسلام است تألیف کرده و شش سال از عمر شریفش را در بلاد کفار گذرانیده گفت که در شهر البرس».
آقای سکانالشریعه: «بلی در شهر الباریس [پاریس] از بلاد افرنجیه محلی است که به آل ضیاء Alesia شهرت دارد و گویا این ضیاء نوه عمه مسلم بن عقیل بوده که یکی از کفار موسوم به سنان بن انس وی را دنبال و شترش را از عقب پی کرده و آن معصوم به بلاد افرنجیه گریخته و ظن قوی میرود که آن محل به نام آن بزرگوار معروف شده باشد. حقیر هم در کتاب «اختناق الشهدا» به این مطلب برخوردهام. البته باید اقدام مجدانه بشود تا مزار آن جنّتمکان خُلدآشیان را از چنگ کفار به در آوریم و مقرّ این جمعیت بنماییم که خیلی مناسب است».
شیخ خرطومالخائف نماینده وهابیها فرمودند: «مخالف ساختمان هستم. چون اجداد ما زیر سیاهچادر با سوسمار و شیر شتر زندگی میکردهاند همه مسلمین باید همین کار را بکنند». آقای عندلیب الاسلام: «چنانکه در حدیث آمده «التقیة دینی و دین ابائی» پس در ابتدا تقیه باید کرد تا بتوانیم بر کفار مسلط بشویم». آقای سنّتالاقطاب: «در این صورت رقص هم به مصداق آیه شریفه کونوا قردة خاسئین جایز است، چه حق تعالی خود میفرماید که قر بدهید که خاصیت دارد. وانگهی از کوری چشم کفار، اسلام مذهب متجددی است. مگر خود حضرت در ١٣٠٠ سال پیش دور سنگ «حجرالاسود» رقص فکس تروت نکرد؟ چنانکه حالا هم حاجیها هِروَله [لِیلِی] میکنند؟»
آقای عندلیبالاسلام: «البته اینها بسته به پیشامد است تا جمعیت بعثةالاسلامیه چه صلاح بداند. عجالتاً این مذاکرات بیمورد است. خوبست آقای تاج مرامنامه این جمعیت را قرائت بفرمایند».
آقای تاجالمتکلمین:«بر ذوات محترم و علمای معظم و بر همه مردمان دنیا از چین و ماچین و بلاد یأجوج و مأجوج تا جابلقاء و جابلسا که بلاد نسناسهاست و همه به زبان فصیح عربی متکلم هستند، مبرهن و آشکار است که کتاب سماوی ما مسلمین شامل همه معلومات دنیوی و اخروی است و هر کلمه آن صدهزار معنی دارد
آقای سنتالاقطاب: «چنانکه اختراع همین هُتُلمُبینها [اتوموبیلها] از برکت هذا کتاب مبین قرآن بوده است».
آقای تاجالمتکلمین: «نَعَم، علاوه بر فلسفهجات و حکمیات و موعظهجات و فَندیات [پندها] و معلومات دیگر، باید دانست که کتاب ما مسلمین دارای تعالیم و قوانین عملی است و باید بدین وسیله برتری آنرا به کفار نشان بدهیم».
عندلیبالاسلام: «اجازه بدهید توضیح بدهم. مقصود وجوب یک معلم عملی است، به قول فرنگیمآبها «برفسور» تا به تلامذه مسائل فقه و اصول از قبیل: تطهیر، حیض و نفاس، غسل جنابت، شکیات، سهویات، مبطلات، واجبات، مقدمات، مقارنات، استحاضه کثیره و قلیله و متوسطه و مخصوصاً آداب طهارت را عملاً نشان بدهد و به کفار تزریق بکند تا ملکه آنان گردد».
آقای تاجالمتکلمین: «صحیح است. اما چون شرح اقدامات و عملیات این کاروان خیلی مفصل است و به طول انجامد لذا به ذکر چند نکته اکتفا میکنم تا آقایان عظام بدانند که وظیفه این جمعیت تا چه حد صعب و طافتفرسا است: اولاً- اجباری کردن لسان فصیح عربی و صرف و نحو آن به قدری که کفار قرآن را با تجوید کامل و قواعد فصل و وصل و علامات سجاوندی به زبان عربی تلاوت بکنند. اما اگر معنی آن را نفهمیدند عیبی ندارد، البته بهتر است که نفهمند. ثانیاً- خراب کردن همه ابنیه و عمارات کفار. چون بناهای آنها بلند و دارای چندین طبقه است و دور آن حصار نمیباشد، بطوری که چشم نامحرم از نشیب عورت خواتین را بر فراز بتوان دید و این خود کفر و زندقه است. مطابق مذهب اسلام اتاقها کوتاه و با گِل درست شود البته بهتر است زیرا این دنیای دون گذرگاه باشد و استحکام و دل بستن را نشاید. البته خراب کردن هر چه تیاتر، موزه، تماشاخانه، کلیسا، مدرسه و غیره هست از فرایض این جمعیت شمرده میشود.»
شیخ خرطوم الخائف: «احسنت، احسنت».
آقای سکانالشریعه: «البته لازم است که مطابق نصّ صریح باشد و به حکم آیات قرآنی و فریضه سبحانی و سنّت نبوی و حدیث مصطفوی عمل نمایند. ولی به زعم حقیر همانا میبایستی یکی از آنها را به مقابه نمونه نگه داشت تا بر عالمیان پایه ضلالت فرنجیان را بنماییم و در صورت بودجه کافی من حاضرم به عنوان متولی در یکی ازین تماشاخانه ها به نام فُلی بِرژر (Folie Bergere) مشغول تبلیغ و عبادت بشوم».
آقای عندلیبالاسلام: «البته، البته، چه ازین بهتر؟»
آقای تاجالمتکلمین: «ثالثاً- از فرایض این جمعیت است ساختن حمامها و بیتالخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدةالنجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذبالله با کاغذ استنجا میکنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود. رابعاً- کندن جویها در خیابانها و روان ساختن آب جاری در آنها تا شارع عام و در دسترس عموم مسلمین بوده باشد و در موقع حاجت دست به آب برسانند. خامساً- ترتیب شستشوی اموات و چال کردن آنها در زمین، طرز سوگواری، خرج دادن، روضهخوانی، بنای مساجد، احداث امامزادهها، تکیهها، نذرها، قربانی، حج، زکوة، خمس و کوچ دادن دستهای از فقرای سامره به بلاد کفار تا طرز تکدی را به آنها بیاموزند. چون اسلام مذهب فقر و ذلّت است و برای آن دنیاست.
سادساً- البته برای نماز و بجا آوردن آداب شرع مبین کفش و موزه [پاپوش] و لباس تنگ مکروه است. چون مسلمان باید لباسی داشته باشد که وسایل تطهیر و عبادت در هر ساعت و به هر حالت برایش آماده باشد. پس بر عموم مسلمانان لازم است که نعلین بپوشند و آستین گشاد داشته باشند. برای مردها زیرشلواری و عبا بهترین لباس است و با فلسفه شریعت تطبیق میکند».
آقای سکانالشریعه: «البته مستحب است که عبا بپوشند. این حقیر به یاد دارم که در کتاب «التاریخ العبا و الشولا» تألیف اعجوبه دهر و مقراض النواسیر خواندهام که در موقع حمله عرب به بلاد رومیه، اعراب پوست شتر به خود همی پیچیدندی ولی همین که در انبار غلّه رومیان وارد شدندی، جوالهای بسیاری انباشته از کاه و جو در آنجا یافتندی. از فرط گرسنگی ته کیسهها را سوراخ کرده از محتوی آن با ذوق و شوق مشغول خوردن شدندی. همین که به بالا رسیدندی، سر آن را سوراخ کرده سرشان را درآوردندی و از دو طرف دستهایشان را. پس از آن وقت عبا مرسوم شد».
شیخ تمساح بن نسناس: «چون من کتکابی موسوم به «آثارالاسلام فی سواحل الانهار» تألیف میکنم و در آن از مناقب شیر شتر و کباب سوسمار و خرما داد سخنوری خواهم داد، اجازه بدهید این مطلب را در آنجا درج بکنم که سندی بس ممتاز است».
تاجالمتکلمین: «و اما تاسعاً، زنهای کفار مکشوفالعورة در ملاء عام با مردها میرقصند و سَحق و ملامسه میکنند. البته آنها را باید در قید حجاب مستور کرد تا مردها را به تسویلات شیطانی گرفتار نکنند و فساد اخلاق آنها از اینجا آمده که تعدد زوجات، صیغه، محلل و طلاق بین آنها مرسوم نیست . چه مردمان آنجا از گرسنگی خرچنگ و قورباغه و خوک میخورند و در موقع ذبح این جانوران بسمالله نمیگویند. پس پایه ضلالت آنها را از همین جا باید قیاس کرد. عاشراً- د ر بلاد کفار لهو و لعب و نقاشی و موسیقی بیاندازه طرف توجه و دارای اهمیت و اعتبار است. البته بر مسلمین واجب است که آلات غنا و موسیقی را شکسته و به جایش وعاظ و روضهخوان و مداح در آنجا بفرستند تا آنها را به راه راست دلالت کنند. همچنین هر چه پرده نقاشی است باید سوزانید و مجسمهها را باید شکست، همچنان که حضرت ابراهیم با قوم لوط کرد. البته اگر اشیاء نفیس و قیمتی در آنجا به هم برسد به بیتالمال مسلمین تعلق میگیرد. واضح است که چون توجه کفار به دنیاست باید موعظههایی راجع به فشار قبر، نکیر و منکر، آتش دوزخ، مارهای جهنم، روز پنجاه هزار سال، سگ چهار چشم در دوزخ، ظهور حِمارِ دجّال، تقدیر و قضا و قَدَر و فلسفه اسلام بنماییم. و نیز از فضیلت بهشت و ثواب اُخروی لازم است توضیحاتی بدهند و بگویند که در بهشت به مرد مسلمان حوری و به زن مسلمان غلمان میدهند، هر گاه ثوابکار باشند در بهشت هفتادهزار شتر و قصر زمردی میدهند که هفتاد هزار اتاق دارد و فرشتههایی در آنجاست که سرش در مغرب و پایش در مشرق است . بعلاوه استعمال کمی تریاک به نظر حقیر برای آنها مستحب است تا کفار را متوجه عقبی و آخرت بکند».
آقای سکانالشریعه: «به زغم حقیر این توضیحات زیاد است. همینقدر فرمودید کفار را به دین حنیف اسلام دلالت میکنیم شامل همه این شرایط میشود».
تاجالمتکلمین: «مقصود حقیر همانا نشان دادن پایه ضلالت خاجپرستان و اشکالاتی است که مبلّغین بعثةالاسلامی مواجه آن خواهند شد. مثلاً ممکن است که قومی مسلمان نباشند مانند طایفه یهود. ولی طرز آداب و رسوم مذهبی آنها به قدری نزدیک و شبیه مسلمانان است که به محض تقبل دین حنیف حتا ختنه کرده هم هستند و به فشار قبر و نکیر و منکر و همه این فلسفهجات معتقدند. چون از کفار کتابدار هستند. ولی کفار فرنگستان که به غلط به خاجپرست معروفند به هیچ چیز اعتقاد ندارند و از کفار حربی میباشند و ما باید از سرِ نو همه این مطالب را به گوش آنها بخوانیم و یا نسلشان را براندازیم تا همه دنیا مسلمان و بنده مقرّب خدا بشوند».
شیخ تمساح بن نسناس: «در صورت مخالفت گوش و بینی آنها را میبُریم و نخ میکشیم و زنهایشان و شترانشان را میان مسلمین تقسیم میکنیم.»
عندلیبالاسلام: «فراموش نشود که برای قدردانی از کفاری که به دین حنیف مشرّف میشوند و تشویق آنها باید تُحَف و هدایایی از طرف رییس به آنها اعطا بشود مانند: کفن متبرک، مُهر نماز، تسبیح، حرز جواد [نوعی طلسم و دعا]، دعای دفع غریب گز، دعای بیوقتی، طلسم سفیدبختی، حلقه یاسین، نعلین و لولهنگ که در ضمن به درد ادای فرایض و رسوم مذهبی هم میخورد. بخصوص من پیشنهاد میکنم که یک نسخه هم از تألیف بندهزاده حضرت سکانالشریعه که هفت سال از عمر شریفش را مابین کفار گذرانیده و از علوم معلوم و منقول و معقول بهرهای بسزا دارد و موسوم به «زبدة النجاسات» به اشخاص مُبَرِّز هدیه شود».
الالولک الجالیزیه: «کتابخانههای کفار را آتش بزنیم و عوضش یک نسخه «زبدة النجاسات» به آنها بدهیم که برایشان کافی است و علوم دنیوی و اخروی همه در آنست».
منجنیقالعلماء: «البته، صد البته، کفی به زبدةالنجاسات. چون خلاصه مرام اسلام همین است که یا مسلمان بشوید یعنی مطابق نص صریح «زبدة النجاسات» عمل کنید وگرنه میکشیمتان و یا خراج به بیتالمال مسلمین بدهید. البته کفار باید باج سبیل به مسلمین بپردازند».
(کف زدن حضار)
تاجالمتکلمین: «پس از این قرار رأی قطعی و موافقت همگی برین شد که این جمعیت را به کفار سوق بدهیم و هیچگونه مخالفتی درین باب نیست. اما به زعم حقیر لازمست که به شیوه دینی نبی رفتار کنیم، چنانکه خود حضرت به ایل و تبار خودش قدر و منزلت گذاشت و نوههای خودش را قبل از ولادت امام کرد و طایفه خود را سادات و احترام آنها را به همه مسلمانان واجب دانست. چون مخارج این نهضة از موقوفات است همه اشخاصی که انتخاب میشوند باید از علماء و سادات باشند».
عندلیبالاسلام: «صحیح است. البته کسی برازندهتر و کسی مُبَرّزتر از آقای تاج نیست. لذا ایشان را به ریاست این جمعیت انتخاب میکنیم».
سکانالشریعه: «این حسن انتخاب را از صمیم قلب به عموم مسلمین و مسلمات تبریک میگویم».
سنتالاقطاب: «البته به ازین ممکن نمیشد».
تاجالمتکلمین: «بنده از حسن نیت و مراحم آقایان نمایندگان ملل اسلامی لسانم الکن و نطقم قاصر است. اما آقای عندلیبالاسلام از اساتذه فقها است. البته وجود شریفشان در چنین جهادی از واجباتست. من پیشنهاد میکنم ایشان به سِمَت نایب رییس انتخاب شوند و آقازاده ایشان آقای سکانالشریعه که نه سال از عمر شریفش را در بلاد کفار بسر برده و از معلوم و مجهول بهره ای کافی و شافی دارد چنانکه کتاب نفیس «زبدة النجاسات» بهترین معرف ایشان و شاهد مدعایم است. همچنین زبانهای عربی، قبطی، شامی، بربری، الجزایری، فلسطینی، بغدادی و بصرهای و غیره را مثل عندلیب تکلم میکند، ممکن است بر سر جمعیت ما منّت گذاشته به عنوان صندوقدار و مترجم ما را سرافراز و از راه لطف بپذیرند. یعنی آن هم محض ثواب اخروی چون این اقدام اجر دنیوی هرگز ندارد».
سکان الشریعه: «حقیقةً بنده نمیدانم به چه زبان ازین حسن ظن آقای تاج تشکر بکنم. البته اگر محض خاطر ایشان و نتایج اخروی این کار نبود هرگز قبول نمیکردم».
(کف زدن ممتد حضار)
عندلیبالاسلام: «من از مراحم آقای تاج و همه نمایندگان محترم اسلام که در اینجا حضور دارند بسیار شرمندهام اما اجازه بدهید چون یک نفر دلّاک مجرّب جهت ختنه کردن کفار لازم است، آقای سنّتالاقطاب که پسرخاله این بنده میباشد و اغلب کفار که به دین حنیف مشرّف میشوند ایشان ختنه میکنند، علاوه بر این چندین بار محلّل شده و در معرکه گرفتن و روضهخوانی ید طولائی دارد، حتا عقرب جرّاره را در کف دستش نگه میدارد و برای فروش دعای بیوقتی بهتر از او کسی را خدا نیافریده و از آداب دنیوی و اخروی بهرهای کافی دارد، ایشان را به عنوان برفسور فقیهات پیشنهاد میکنم».
تاجالمتکلمین: «البته، چه ازین بهتر؟ پیداست که ما یک دسته از جان گذشته هستیم که برای خیر عُقبی و اجر اخروی سینه سپر کرده و چنین مأموریت پرخطری را بر عهده میگیریم».
(کف زدن حضار)
پس از آن آقای رییس صورت مجلسی را که قبلاً نوشته شده بود، از پرِ شالشان در آوردند و به آقایان نمایندگان ارائه دادند تا امضاء و تصدیق بشود. مفاد آن از این قرار بود:
در روز میمون فرخندهفال ۲۵ ماه شوال سال ۱۳۴۶ هجری قمری در شهر مبارک سامره از بلاد عربستان به موجب جلسه مرکب از علماء یگانه و دانشمندان فرزانه و نمایندگان محترم ملل کاملةالوداد اسلامی تصمیم گرفتند و تصویب شد که آقایان مفصلة الاسامی ذیل: حضرت آقای تاجالمتکلمین به سِمَت ریاست، آقای عندلیبالاسلام نایبرییس و منشی مخصوص، آقای سکانالشریعه صندوقدار و مترجم، آقای سنتالاقطاب معلم عملی فقیهات برای تبلیغ دین مبین به طرف بلاد افرنجیه رهسپار گردند تا کفار را به دین حنیف اسلام دعوت و تبلیغ بکنند. عجالة صد ملیان لیره انگریزیه [انگلیسی] برای مخارج از محل موقوفات پیشبینی و تصویب شد که آقایان مفصلةالاسامی فوق هر طور صلاح بدانند به مصرف برسانند».
آقای تاج پیشنهاد کردند که به سلامتی حضار شربت بنوشند ولی نماینده اعراب عنیزه شیر شتر خواست و هلهلهکنان مشک شیر شتر دست به دست و دهن به دهن گشت. سپس هر کدام از نمایندگان محترم ملل اسلامی انگشت خود را در مرکّب آلوده پای کاغذ گذاشتند و مجلس به خوبی و خوشی خاتمه یافت.
السامره فی ۲۵ شوال ۱۳۴۶
الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی
نمایشگاه شرقی
امروز صبح از صدای نعره ناهنجاری از خواب پریدم. دیدم که همسفرهای اتاق ما به حالت وحشتزده آقای سنّتالاقطاب را نگاه میکنند که شیشه پنجره ترن را پایین کشیده با پیرهن و زیرشلواری دست زیر چانهاش زده به جنگل نگاه میکند و با صدای نخراشیدهای ابوعطا میخواند. مرا که دید خندید و گفت: «صدای من به ازین بود، سر زنم هوو آوردم اونم از لجش سَمّ به خوردم داد و صدایم گرفت، خدا بیامرزدش! پارسال عمرش را به شما داد».
من گفتم: «از شما قبیح نیست که با این ریش و سبیل روبروی کفار آواز میخوانید».
- «این موهای سرم را میبینید؟ از زور فکر و خیالات است، باد نَزلِه آنها را سفید کرده».
بالاخره به هزار زبان به او حالی کردم تا لباسش را پوشید، چون یک ساعت دیگر وارد شهر برلین میشدیم. سنتالاقطاب از من خواهش کرد که به محض ورود به برلین او را ببرم بازار تا یک موش خرمایی برای دخترش سکینه سوغات بفرستند. بعد رفتیم به سراغ آقای سکانالشریعه که در سه اتاق دورتر با یخه باز، سینه پشم آلود و سر تراشیده سیگار عبدالله میکشید و دودش را با تفنن به صورت پیرزن جهود لهستانی فوت میکرد. سکانالشریعه با عِلمِ اشاره با آن زن حرف میزد و هر دو آنها میخندیدند. به قدری سرش گرم بود که متوجه ما نشد. ما هم مزاحم آنها نشدیم به سراغ آقایان تاج و عندلیب رفتیم، چون دیشب آقای تاج اظهار کسالت میکرد. در این وقت ترن به سرعت هر چه تمامتر از میان جنگل میگذشت. از راهرو لغزنده آن گذشتیم. آقای تاج و عندلیب درِ اتاقچه خودشان را بسته بودند تا نفس کفار در آنجا نفوذ نکند. چون این اتاقچه را به قیمت گزاف برای رؤسای بعثةالاسلامی خلوت کرده بودند تا با کفار تماس نداشته باشند. وارد که شدیم آقای عندلیب با چشمهای خُمارِ تریاک پارچه سفیدی دور کلهاش بسته بود انا انزلنا میخواند و به دور خودش فوت میکرد و هر تکانی که ترن میخورد میخواست روح از بدنش مفارقت بکند. میترسید مبادا کفار فهمیده باشند که چند نفر مسلمان در ترن هستند و از بدجنسی قطار را بشکنند و یا بیراهه ببرند برای اینکه مسلمانان را تلف بکنند. من را که دید گُل از گُلش شکفت و گفت: «قربانتان! دستم به دامنتان، ما در ولایت غریب هستیم. مبادا کفار به ما سَمّ بخورانند؟ تمام شب را من سوره عنکبوت و آیةالکرسی خواندم تا از شرّ کفار محفوظ باشیم».
آقای تاج همینطور که با زیرشلواری و شب کلاه مشغول فوت کردن در سماور حلبی بود که در آن گُل گاوزبان میجوشید از ما پرسید: «آقای سکانالشریعه کجاست؟»
سنّت گفت:«یک ضعیفه کافره را دارد به دین حنیف اسلام تبلیغ میکند».
تاج: «آفرین به شیر پاکی که خورده! خوب چقدر مانده که برسیم؟»
سنّت: «نیم ساعت دیگر ما در شهر برلین خواهیم بود. باید چمدانها را دم دست بگذاریم و رختهایمان را بپوشیم. اینجا دیگر فرنگستون است».
عندلیبالاسلام: «شهر برلین گفتید؟ من اسم این شهر را در کتاب «المهالک و المخاوف» دیدهام. مصنف آن کتاب از متبحرترین بوده است، شرحی داده و خوب به خاطر دارم که می گوید : اسم اصلی آن «البراللین» بوده است، یعنی زمین لمین زیرا که لینَت میآورد. چون کسره بر یاء ثقیل بوده اعلال شد . الف و لام را هم از اللین برداشتند تا اختصار شده باشد . پس الف و لام «البر» را هم حذف کردند زیرا که اسم علم بود، بَرلین شد و از کثرت استعمال بِرلین گردید. حتماً اهالی آنجا عرب هستند و مسلما بودهاند و شکم روش در آنجا شیوع دارد».
تاج: «فیالواقع زبان عربی یکپارچه منطق است. به عقیده ضعیف به محض ورود به برلین باید یک نفر را مسلمان بکنیم و به همه بلاد اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا، جزیره وقواق، زنگبار و حبشه و سودان و همه ممالک اسلامی تلگراف بزنیم
عندلیب: «اگر خودمان به سلامت رسیدیم!»
تاج: «بر پدرشان لعنت! حالا که خودمانیم، آیا الاغ بهتر است یا این نمیدانم چه اسمی رویش بگذارم؟ ازش آب و آتش میریزد، سوت میزند، صدا میدهد، دود میکند و آدم را سیصد بار میکُشد تا به مقصد برساند. این همان حِمارِ دجّال است مرحوم ابوی از سامره تا خانقین را با یک الاغ مردنی رفت، اگر چه شش مرتبه لختش کردند اما به سلامت رسید. ما اینجا به جان خودمان اطمینان نداریم».
عندلیب: «آیا صندوقهای لولهنگ و نعلین را در جای محفوظ گذاشتهاند که در مجاورت رطوبتِ کفار نباشد؟»
سنّت: «الخشک مع الخشک لایتچسبک. نصّ صریح حدیث معتبر است».
عندلیب: «من نذر کردهام اگر سلامت رسیدیم به محض ورود، یک گوسفند با دست خودم ذبح بکنم و به فقرا بدهم. آقای سنّت شما دقت بکنید به جای گوسفند به ما خوک نفروشند، چون هر چه بگویید از کفار بر میآید».
تاج: «همه جانم آلوده است، عبایم نجس شده. به محض ورود استحمام خواهم کرد».
عندلیب: «راستی آقای تاج، دیشب با من چکار داشتید؟ من از خجالت آب شدم، گمان کردم از کفارند می خواهند اسم بد روی ما بگذارند».
تاج: «دیشب خواب والده احمد را میدیدم. در عمرم این اولین بار است که یک هفته بدون زن هستم . حقیقة ما جهاد اکبر میکنیم، خودمان را فدایی دین مبین کردهایم، در راه اسلام انتحار کردیم و شهید شدیم ! آقای جرجیس، این مطالب را برای مجله المنجلاب یادداشت بکنید: من اگر مُردم مرا در ال ضیاء در شهر الباریس دفن بکنید و اسم مزارم را «امامزاده ال تاج» بگذارید تا زیارتگاه مسلمین بشود. راستی چه اجری در آن دنیا خواهیم داشت تا بتواند جبران این همه صدمات و زحمات ما را بکند؟! من گمان میکنم برای رفع خستگی و دفع مضرت مسافرت بد نباشد که لدالورود هر کدام نفری سه تا زن صیغه بکنیم».
عندلیب: «من دیشب خواب دیدم یک سید جلیلالقدر نورانی مثل مورد [مُرد نام یک درختچه است] سبز: زیرجامه سبز، زیرشلواری سبز، کیسه توتون سبز، گیوه سبز، شارب سبز با دستکش سبز مبارکش دستم را گرفت و برد در باغی که پر بود از وحوش و طیور از چرنده و پرنده و خزنده و دونده. از خواب که پریدم بوی عطر و عبیر مرا بیهوش کرد».
تاج: «عجیب، عجیب! همین که رسیدیم من به کتاب تعبیر خواب دانیال نبی و یا تعبیرنامه حضرت یوسف رجوع خواهم کرد».
در این وقت آقای سکانالشریعه وارد شد و گفت: «اینجا که دیگر عربستان نیست. ما خودمان را که نباید گول بزنیم. شماها از بس که وسواس به خرج دادید، نگذاشتید یک شکم سیر غذا بخوریم. من سه قوطی از این گوشتهایی دارم که در جعبه حلبی است. از قراری که شنیدم مسلمانان آنها را پر میکنند».
سنّت: «احتیاط احوط است. من که لب نخواهم زد. اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد، بعد از آن دریا را به خاک پر کنند به طوری که تپهای به جای آن دریا بشود و بر سر آن تپه علف بروید و گلّه گوسفندی از آن تپه بگذرد و از آن علف بچرد، من از گوشت آن گوسفندها نمیخورم».
عندلیب: «غصهاش را نخورید. عوضش وارد شهر اللبراللین که شدیم یک دیگ بزرگ آش شله قلمکار بار میگذاریم و همه شکمهایمان را از عزا در میآوریم».
در این وقت دورنمای شهر نمایان شد. بناهای بلند، باغهای سبز، واگنهای برقی که در آمد و شد بودند و مردم شهر از آنجا دیده میشدند. در ایستگاه راه آهن مسافران به جنبش افتادند. هر کس چمدان خودش را سرکشی میکرد. دستهای پیاده و گروهی سوار میشدند. بالاخره جمعیت بعثةالاسلامیه پس از پرداخت مبلغ هنگفتی به عنوان جریمه برای شکستن سه شیشه از ترن و طبخ در اتاقچه آن و سوزانیدن نیمکت و غیره در ایستگاه «فریدریش اشتراسه» پیاده شدند. بعد چهار صندوق نعلین و لولهنگ را هم با پرداخت گمرک گزاف تحویل گرفتیم. پس از آن، صورت مهمانخانههای برلین را برای آقای تاج قرائت کردند و ایشان از میان آنها «هتل هِرمِس» را انتخاب کردند چون اسم هرامس الهرامسه را در کتاب «زندقة العتیقه» خوانده بودند و از این قرار نزدیکتر به عبرانیون و اعراب بود. من هم برای اینکه در جریان گزارش آقایان باشم ناچار در همان مهمانخانه اتاق گرفتم.
آقای سکان الشریعه ورقه اعتبار را به امضای آقایان تاج و عندلیب رسانید تا از بانک برای مدت اقامت در برلین مقداری از وجه آن را بگیرند. آقای تاج به وسیله مترجم از صاحب مهمانخانه پرسید که آیا زمین این مهمانخانه غصبی است یا نه. بعد از آنکه اطمینان حاصل کرد، فرمان داد برایش حمام حاضر کنند. در ضمن خطاب به جمعیت بعثةالاسلامیه کرده تذکر دادند که چون ما مظهر اسلام هستیم باید طوری رفتار کنیم که سرمشق کفار بشویم به این معنی که به هیچوجه به آب مهمانخانه دست نزنیم و برای استعمال خوراک، وضو و شستشو فقط از آب رودخانه که نزدیک مهمانخانه بود به کار ببریم. اگرچه فضولات و مزبله شهر در آن ریخته میشد اما چون روان بود شرعاً پاک خواهد بود.
آقای تاج با آقای سنّت که در فنّ دلّاکی بینظیر بود، به حمام رفتند. هر کدام از آقایان اتاقی گرفته به سلیقه خودشان درست کردند. یعنی فرش و تختخواب را جمع کرده گوشه اتاق گذاشتند و به جای آن یک تکه زیلو یا گلیم انداختند و یک جا نماز و یک لولهنگ هم رویش گذاشتند. نیم ساعت نگذشت که در مهمانخانه غوغای غریبی بر پا شد. رییس مهمانخانه بسرزنان ما را خبر کرد که از وقتی که آقای تاج حمام رفته، آب حمام از طبقه سوم به دوم و از دوم به اول سرایت کرده بطوری که همه مشتریهایش شکایت کردهاند. ما دسته جمعی رفتیم و در حمام را باز کردیم. آقای تاج با ریش و سر و ناخن حنابسته روی زمین حمام نشسته بود و آقای سنّت او را مشت و مال میداد. در صورتی که از سر شکسته شیر آب لگن پر شده بود و بیرون میریخت. آقای تاج اول پرخاش کرد که چرا چشم یکی از کفار به تن پشمآلود ایشان افتاده و بعد خطاب کردند: «نقص حمامهای کفار را مشاهده بکنید که تا چه اندازه است! سربینه ندارد و به تحقیق، آب آن کُر نیست. من همه جانم نجس اندر نجس شده است».
بعد از آنکه آقای تاج با حال زار از حمام بیرون آمد، صاحب مهمانخانه صورت هشتصد مارک جهت خسارت وارد به حمام را آورد. آقای تاج از این قضیه برآشفتند و خیلی اوقاتشان تلخ شد. بخصوص که آقای سکانالشریعه از وقتی که رفته بود، پول را نیاورده بود و از قراری که شهرت داشت یک نفر او را با لباس فرنگی در سلمانی دیده بود که ریشش را تراشیده بعد هم با همان پیرزن لهستانی که در راه آهن بود در چند قهوه خانه شهر دیده شده بودند.
آقای تاج فرمودند: «اگر از میان ما کسی خیانت بکند، نه تنها از طرف بلیس [پلیس] دستگیر و تعقیب میشود، نه تنها در آن دنیا روسیاه جهنمی و محشور شمر ذی الجوشن و همنشین عمر بن خطّاب خواهد بود، بلکه تمام ملل اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و زنگبار و حبشه که بیش از چهارصد ملیان گوینده لا اله الا الله هستند او را گرفته به دار میآویزند».
آقایان بعثةالاسلامی ناچار از همان انبان پنیر گندیده و نان خشک و پیاز که با خودشان از بلاد اسلامی آورده بودند، ناهار خوردند.
من از رستوران که برگشتم، یک روزنامه خریدم. بالای روزنامه به خط درشت نوشته بود: ورود مهمانان گرامی – یک دسته از آرتیستهای پولدار مشرق زمین امروز وارد برلین خواهند شد». داخل مهمانخانه که شدم هر کدام از آقایانِ مبلّغین از دیگری میپرسید که در ولایت غربت چه به روزشان خواهد آمد. در شهر کسی را نمیشناختند که بتواند به آنها کمک بکند تا از بلاد اسلامی وجوهات برسد . آقای تاج فرمودند: «من گمان نمی کردم که آقای سکان الشریعه مؤلف کتاب «زبدةالنجاسات» که با وجود صِغَر سنّ از علوم معلوم و مجهول بهرهای کافی دارد و مدت ده سال از عمر شریفش را در بلاد کفار به مباحثه و مجادله گذرانیده چنین حرکت ناشایستی از ایشان سر بزند. ممکن است کفار بلایی به سر او آورده باشند. در این صورت حکم جهاد صادر میکنیم و یا محتمل است که آن ضعیفه کافره را برده تبلیغ به دین حنیف بکند».
عندلیبالاسلام: «من سرم درد میکند. عقیدهمندم که سماور حلبی را برداریم و برویم در شهر جای با صفایی را پیدا بکنیم و یک پیاله چایی دم بکنیم و بخوریم، در ضمن شهر را هم سیاحت کرده باشیم».
پیشنهاد آقای عندلیب به اکثریت آراء قبول شد. ولی آقای تاج صلاح دانستند که در مهمانخانه کشیک اشیاءشان را بکشند تا کفار به آن دست نزنند. همین که سه نفری از مهمانخانه بیرون رفتیم، گروه انبوهی به تماشای ما آمدند و در «فریدریش اشتراسه» و «اونتر دِن لیندِن» بر عده آنها افزوده شد بطوری که ما فرصت چایی دم کردن را نکردیم. دخترها با سینه و بازوی لخت جلو ما میآمدند، لبخند میزدند. آقای عندلیب عبا را روی عمامهشان کشیدند، چشمهایشان را می بستند و استغفار میفرستادند.
درین بین دو نفر که به کلاهشان نشان داشت با یک مترجم پیش آقای عندلیب آمدند اجازه خواستند و مترجم گفت: «ما خیلی مفتخر و سرافرازیم که دستهای از هنرمندان مشهور شرقی به دیدن پایتخت ما آمدهاند. لذا ما موقع را مغتنم شمرده مقدم آنها را تبریک میگوییم. چنانکه مسبوق هستید کمپانی فیلمبرداری «اوفا» که از بزرگترین کارخانههای دنیاست در نظر دارد فیلم «امیر ارسلان» و «حسین کُرد» و «سیرة عنتر» را بردارد . از این رو، رییس کمپانی ورود مهمانان عزیز را غنیمت شمرده از آقایان خواهشمند است دعوتش را اجابت نموده و در فیلمهای نامبرده شرکت بکنند. برای انجام مراسم قرارداد و ملاقات همکاران عزیزش رییس کمپانی فردا ساعت ده در دفتر خود منتظر است».
آقای سنّت: «آقای مترجم! مخصوصاً به رییس خودتان بگویید که من در بازی یدِ طولایی دارم و در تعزیه ها رول نعش را بازی میکردم. وقتی که روی لنگه در خوابیده بودم و مرا دور می گرداندند، هفت قرآن در میان، همه گمان میکردند که من مردهام.»
آقای عندلیب: «چه می گوید؟ آیا از کفار می خواهند به دین حنیف اسلام مشرّف بشوند؟»
مترجم: «خیر قربان! کمپانی «اوفا» از شما دعوت کرده»
عندلیب: «گمان میکنم مجلس ختم است یا کسی مُرده».
مترجم: «چون فرمایشان سرکار در لفافه است و درست نمیفهمیم، بهتر اینست که فردا در مهمانخانه شرفیاب بشویم».
همین که آنها رفتند، چند قدم دورتر نماینده سیرک معروف برلین «سیرکوس بوش» ما را جلوبر کرد. ولی چون مترجم نداشت نتوانست مطالب خودش را حالی آقایان بکند. او هم آدرس مهمانخانه را گرفت و رفت تا فردا داخل مذاکره بشود.
چند نفر از عکاسهای معروف به حالتهای گوناگون از ما عکس برداشتند. از طرف دیگر دسته زیادی زن و مرد دور ما را گرفته بود و کارت پستال خودمان را میدادند تا زیرش به رسم یادگار امضاء بکنیم. اما به واسطه ندانستن زبان، بیشتر اسباب حیرت طرفین میشد. درین میان آقای سنّت موقع را برای لاس زدن با دختران غنیمت دانست و از سه تا صیغه موعود دو تایش را انتخاب کرد. وقتی که خسته و مانده به مهمانخانه برگشتیم، جمعیت زیادی از پلیس، مخبر روزنامه و مردم متفرقه دور مهمانخانه بودند. اول سراغ آقای سکانالشریعه را گرفتیم. صاحب مهمانخانه گفت که از قرار اطلاع پلیس با هواپیما مسافرت کرده. اما پیشامد بدتری رخ داد. وارد اتاق آقای تاج که شدیم دیدیم ایشان به حال اغماء پای منقل وافور خشکش زده است. در حالی که سه نفر پلیس همه گره بستهها و لباس و زیرشلواری او را بازرسی میکردند. این دفعه به جریمه تنها هم اکتفا نمیکردند و حضور همه جمعیت بعثةالاسلامی در عدلیه لازم بود. هر چه میانجیگری شد که آقای تاج ناخوش بوده و نمیدانسته و عادت به تریاک داشته، به خرج آنها نمیرفت . آقای تاج میفرمودند نگویید نمی دانسته، بگویید آمده مردم را به دین حنیف اسلام دعوت بکند. مردکه کافرِ نجس چه حق دارد با من بلند حرف بزند؟ به او حالی بکنید که من رییس بعثةالاسلامیه هستم و پشت سر ما از جبال هندوکش گرفته تا جزایر وقواق پانصدهزار ملیان مسلمان گوینده لا اله الا الله است و یک اشاره من کافی است که همه مسلمانان شما را با سیخ وافور تکه تکه بکنند. اگر هم رشوه می خواهد، بگو در شرع مبین اسلام به غیر از برای علماء برای سایرین رشوه حرام است وانگهی آقای سکانالشریعه از آن وقتی که رفته هنوز پولها را نیاورده».
آقای عندلیب و سنّت که دیدند هوا پس است به طرف در برگشتند. ولی درین بین دو نفر با کلاه و نشان مخصوص جلو آنها را گرفتند و مترجم اینطور گفت: «آقایان محترم، من مفتخرم که از طرف رییس «سوئو گارتن» باغ وحش برلین به شما سلام برسانم. میدانید که کوسِ شهرت شما در همه آفاق پیچیده است».
سنّت: «از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و جزیره...»
مترجم: «بلی، بلی، صحیح است. به همین مناسبت آقای رییس باغ وحش به مناسبت ورود شما یک نمایشگاه شرقی درین باغ فراهم کرده و چشم به راه قدوم مهمانان عزیز است و از آقایان خواهش عاجزانه دارد که اگر برای همیشه هم نخواسته باشند، اقلاً چند روز به قدوم خود ایشان را سرافراز کرده و در باغ مهمانی ایشان را بپذیرند. می دانید که وسایل آسایش آقایان از هر حیث فراهم است و هر شرطی که بکنند به روی چشم قبول می شود».
آقای عندلیب: «باغ دارد؟»
مترجم: «بلی، باغ معروف، لابد شنیده اید باغ».
عندلیب: «باغِ سبزِ پر از وحوش و طیور از چرنده، پرنده، خزنده، دونده. بگویید ببینم سید قبا سبز هم دارد؟»
مترجم: «سبزقبا هم دارد»
عندلیب: «من خوابش را در ترن دیده بودم. میآیم».
آقای عندلیب و سنّت دعوت رییس باغ وحش را اجابت کردند و در اتومبیل نشسته و رفتند. نیم ساعت بعد هم آقای تاج را به نظمیه بردند.
در این صورت تا اینجا مأموریت من انجام یافت و جمیعت بعثةالاسلامی پراکنده شدند. فردا با تلگراف از مدیر مجله «المنجلاب» کسب اجازه خواهم کرد که آیا باز هم باید گزارش آقایان را بنگارم و یا به مأموریت دیگری بروم. شب از نزدیک باغ وحش که میگذشتم، دیدم با خط سرخ بالای درِ آن روشن میشد:
«نمایشگاه شرقی!»
البراللین فی ٢٢ ذیقعدة الحرام ١٣۴۶
الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی
نوشگاه مِیسَر
دو سال و نیم از قضیه بعثةالاسلامی گذشت. بعد از آنکه جمعیت در برلین از هم پراکنده شد، من به سِمَتِ مخبر مخصوص مجله «المنجلاب» به پاریس انتقال یافتم و درین مدت هیچ اطلاعی راجع به آنها به دست نیاوردم و اسمشان را هم نشنیدم. اما پیشامدی برایم رخ داد که ناگزیرم شرح آن را ضمیمه یادداشتهای مسافرتم بکنم زیرا به منزله متممِ حکایت جمعیت بعثةالاسلامیه به شمار میآید و شرح آن به قرار زیر است:
دیشب ساعت یازده از سینما برمی گشتم . در یکی از کوچه های محله «مون مارتر» وارد میکده کوچکی شدم. در آنجا یک نفر ساز دستی می زد و دیگری «بان ژو» و تنها زن و مردی به آهنگ «ژاوا» میرقصیدند. نزدیک من سه نفر از داشهای تمام عیار کنار میز بازی میکردند. یکی از آنها سیاهمست بود و پی در پی مشت روی میز میزد و میگفت: «یک گیلاس دیگر» پیشخدمت گیلاسهای خالی را میبرد و گیلاسهای پر به جای آنها میگداشت . نعلبکیهای مشروب که روی هم چیده شده بود مانند برج بابِل از کنار میز بالا میرفت . یکی از آنها گفت: «ده دقیقه دیگر بیزنِس (Business) شروع میشود، من میروم».
رفیقش پرسید: «راستی، ژیمی حالا کار و بارت سکه است یا نه؟»
ژیمی: «پریشب سیصد و شصت فرانک مک زیر لامپی بلند کردم. اما چه کاری! یک شب نشد که دو بعد از نصف شب بخوابم. دیشب همه اش در خواب می گفتم یک بانکو دویست لوئی، آقایان خانمها بازی کنید Rien ne va plus زنم مرا بیدار کرد. به خیالش هذیان میگویم».
سومی گفت: «باز هم کارِ تو. بعد از یک هفته دوندگی پریشب بود که سوزی مرا غال گذاشت. یک تیکه دیگر پیدا کردم. یک خرپول مصری را گیر آوردم و بعد از دو ساعت چانه زدن فقط ٢۵ فرانک نیزه زدم. پول مشروبم نمیشد. من اگر شبی یک بطر ورموت نزنم از تشنگی میمیرم».
ژیمی: «من هم اگر نرقصم خوابم نمیبرد. خوب ژوب، تو چیزی نمیگویی؟ معلوم میشود تو دماغت چاقتر از ماست. حالا امشب هم طلبت، فردا شب حسابمان را پاک میکنیم».
دو نفرشان بلند شدند و گفتند: «پروفسور سنّتالاقطاب، خداحافظ». و رفتند. این اسم را که از دهن این لاتهای کاسکت به سر شنیدم، از جا جستم . دقت کردم، دیدم این همان دلّاک بعثةالاسلامیه و پروفسور علمی فقهیات است که اینجا نشسته به زبان داشهای پاریس حرف میزند و روبرویش یک دسته نعلبکی کوت شده.
چشمهایم را مالیدم. او هم متوجه من شد. خودش را انداخت بغلم. ماچ و بوسه کرد و گفت: «شما هم اینجا؟»
من با تعجب روی میز او را نگاه کردم که قالیچه سبزرنگ پهن بود، یک دسته ورق روی آن و یک گیلاس «ورموت» هم کنارش. سنّت دوستانه به پشتم زد و گفت: «عیبی ندارد، اگر ما را توی ترن آنجور دیدی برای مصلحت روزگار بود». «اما ورق برگشت و روزگار ما را به اینجا کشانید!»
من عقل از سرم داشت میپرید. برای این که مطمئن بشوم پرسیدم: «آخر برای سکینه دخترتان موش خرمایی فرستادید؟»
سنّت گفت: «امسال برای سکینه و والدهاش پیراهن کش پلاژ فرستادم تا دم شطالعرب آبتنی بکنند».
- «خوب، بادِ نزله چطور است که توی ترن از دستش مینالیدید؟»
- «بگویید: آلبومین یا مرض قند. ما دیگر فرنگیمآب و متمدن شدهایم. این همان مرض قند موروثی است».
- «چطور؟»
- «موروثی دیگر. چون پدربزرگم دکان قنادی داشت، خروس قندی میفروخت».
- «رفقایت کجا هستند؟»
- «راستی اینها که با من بودند نشناختی؟ یکی از آنها عندلیبالاسلام بود. اینجا اسم خودش را «ژان» گذاشته. و آن یکی که لباس سیاه پوشیده بود آقای تاجالمتکلمین بودند. اینجا به او «ژیمی» میگویند. من هم به اسم «ژوب» معروف هستم».
- «پس آقای سکانالشریعه کجاست؟»
- آقای سکان الشریعه مؤلف کتاب معروف «زبدة النجاسات» را می گویید که در علوم معلوم و مجهول سرآمد روزگار است؟ تا یک ماه پیش اگر پشت گوشمان را دیدیم، او را دیدیم. پولهای بعثةالاسلامیه را زد به جیب و دک شد و رفت آنجا که عرب نی بیندازد. ین هم یک فندش بود! میان خودمان باشد، نامردی کرد. چون وقتی این جنغولک بازی را در آوردیم با هم قرار و مدار گذاشتیم پولها را چهار نفری بالا بکشیم. او سهم ما را هم قاچاق شد و حالا به این حرفها گوشش بدهکار نیست. میدانی چکاره است؟ دربان «فلی برژر» شده. یادت هست وقتی که آقای تاج گفت همه تیاترها را خراب میکنیم و جایش روضه میخوانیم، آقای سکّان چه دستپاچه شد؟ میگفت: «فلی برژر» را به دست من بسپارید . من نمیدانستم فلی برژر چیست. اما حالا دربانش شده و نانش توی روغن است. قسمت را تماشا کنید! دیگر چه میشود کرد؟»
- «خوب، آخرش کسی را مسلمان کردید؟»
سنّت خندید: «چرا! یک نفر را! و از آن سرونه به بعد من پشت دستم را داغ کردم که دیگر از این ناپرهیزیها نکنم».
- «چطور؟»
- «روزی که راه افتادیم، هیچکدام از ما به قدر من فکر کار خودش نبود. چون مرا آورده بودند که کفار را ختنه بکنم. من گنجشک را به سه زبان یاد گرفتم : به روسی «وارابی»، به آلمانی «اشپرلینگ»، به فرانسه «موانو». میدانید چرا؟ چون در موقع ختنه باید گفت «گنجشک پرید» که تا بچه متوجه گنجشک می شود پوست را ببُرند. ببینید من تا کجایش را خوانده بودم ! خوب لغت «پرید» را دیگر لازم نداشتم یاد بگیرم. با دست اشاره میکردم یا میگفتم «پَر!» اما از شما چه پنهان که این سه لغت هیچکدام به درد نخورد».
- «چطور؟»
- «یک روز آقای تاج به طمع آنکه دوباره موقوفات را زنده بکند، پایش را توی یک کفش کرد که هر طور شده باید یک نفر از کفار را مسلمان بکنیم و دسته جمعی با او عکس برداریم و به بلاد اسلامی بفرستیم. پارسال بود. زیر پل رودخانه سن یک نفر گدا گیر آوردیم. به او دو هزار فرانک وعده دادیم تا بگذارد ختنهاش بکنیم. اولش میترسید. بالاخره راضی شد. از شما چه پنهان، هر چه معلوماتم را به رُخَش کشیدم و به سه زبان گنجشک را برایش گفتم حالیش نشد چون اصلاً ایتالیایی بود. بعد هم رفت شکایت کرد که مرا از توالد و تناسل انداختهاند. محکوم شدیم و هر چه پول برایمان باقی مانده بود روی ختنه سوران او گذاشتیم!»
- «رفقایت چه میکنند؟»
- «ژان، نه، عندلیبالاسلام یادتان هست در برلین چشمش که به زنها میافتاد به هم میگذاشت و استغفار میفرستاد و ما زیر بازویش را میگرفتیم و کورمال راه میرفت؟ خوب، اینجا دلّالی می کند. دلّالِ محبت است و گاهی هم دست چربش را به سر کچل ما میکشد. کار و بارش بد نیست. پریروز خندید و گفت: ما هم قسمتمان دلّالی بود. در سامره که بودیم صیغه بیست و چهار ساعته میکردیم، اینجا صیغه نیمساعته برای مردم میکنیم. آن بیست و سه ساعت و نیم دیگرش هم برای اینست که در اینجا به وقت بیشتر اهمیت میدهند تا در بلاد اسلامی».
- «شوخی میکنی؟»
- «خدا پدرت را بیامرزد! مگر یادت رفته من میگفتم اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد، بعد دریا را به خاک پر کنند به طوری که تپهای به جای آن بشود و به سر آن تپه علف بروید و گلّه گوسفندی از آن علف بچرد، من از گوشت هیچ یک از آن گوسفندان نمیخورم؟ اما حالا!» (اشاره به گیلاس مشروب کرد).
- «این آقای عندلیبالاسلام بود که میگفت اگر نرقصم شب خوابم نمی برد؟
- «نه، این آقای تاج بود. یادتان هست چه عربی بلغور میکرد؟ همهاش میگفت الخمر و المیسر. پارسال پول خوبی از جمعیت مسلمین بالا کشید. همهاش قمار کرد. حالا خودش را راضی کرده که بازی دیگران را تماشا میرود. در «فانتازیو» مستخدم میز قمار است. تابستان به «کازینو دوویل» میرود. کارش اینست که نمره ها را میخواند و پولها را با کفگیرک جلو میکشد یک زن فرنگی هم گرفته. اگر سر غذایش گوشت خوک نباشد قهر میکند».
- «شما چطور به پاریس آمدید؟ پول از کجا آوردید؟»
- «به! آقاِ مخبرِ محترمِ مجچله المنجلاب، پس شما از کجا خبر دارید؟ مگر نمی دانی ما دعوت رییس باغ «سوئو گارتن» را پذیرفتیم؟ چون دستمان از همه جا کوتاه شده بود و به هیچ عرب و عجمی بند نبود، دو سه ماهی نانمان توی روغن بود. یک دستگاه عمارت به ما دادند. نه، یک قصر بود. با روزی ٢٥ مارک به هر کداممان. به اضافه خوراک و پوشاک. در باغ از همه جور جانورهای روی زمین که خیالش را بکنید، از چرنده و پرنده و خزنده بود. شبها آقای تاج دعا میخو اند و به در و دیوار فوت میکرد که مبادا این جانوران بیایند ما را بخورند. روز اول که ببر را دید غش کرد».
- «آقای تاج مگر به جرم کشیدن تریاک حبس نبود؟»
- «رییس باغ وحش حبس او را خرید و التزام داد که دیگر تریاک نکشد. او را هم آوردند پیش ما. جای شما خالی، خیلی خوش گذشت. دخترها مثل پنجه آفتاب میآمدند به تماشای ما. من دو تا از آنها را بلند کردم .کارمان هم این بود که زن و مرد میشدیم، صیغه میکردیم، طلاق میدادیم، روضه میخواندیم، مردم هم میخندیدند، برایمان دست میزدند. در روزنامهها عکس ما را چاپ میکردند. از شما چه پنهان عکسمان که چاپ شد، در بلاد اسلامی گمان کردند که ما جداً مشغول تبلیغات هستیم و کارمان بالا گرفت. برای تشویق ما از چهار گوشه دنیا مسلمین مثل ریگ برایمان اعانه و پول میفرستادند. بعد فکر خوبی برایم آمد. به رییس باغ گفتیم چهار صندوق لولهنگ و نعلین را که به جای وثیقه در مهمانخانه گذاشته بودیم تحویل بگیرد. او هم همین کار را کرد و آنها را دانه ای ١٢ مارک به مردم فروختیم. در هر صورت، چه درد سرتان بدهم. پولها که جمع شد، هر چه باشد آخوند و آخوندزاده بودیم، طمعمان غالب شد. گفتیم برویم پاریس هم نمایش بدهیم پول دربیاوریم. اما توی دلمان به این فرنگیهای احمق میخندیدیم. کاری که شغل و کاسبی روزانه ما بود آنها را به خنده میانداخت. من به تاج گفتم خبر بدهیم هر چه سید گشنه و آخوند شپشو و عرب موشخوار هست بیاورند اینجا تا به نوایی برسند. او صلاح ندید گفت آن وقت دکان خودمان کساد میشود. باری، آمدیم پاریس. یک خُرده این در و اون در زدیم. اعلانهایمان را به این و آن نشان دادیم. اما دیگر بختمان برگشت. هر چه در آنجا در آورده بودیم، اینجا خرج کردیم . وقتی نمیآورد، نمیآورد. بعد هم آمدیم یک نفر را مسلمان بکنیم که کلّی جریمه شدیم. حال هم این حال و روزمان است.»
- «شما که خودتان اعتقاد به اسلام نداشتید، پس چرا آنقدر سنگش را به سینه می زدید».
- «ای پدر! تو هم خیلی رِندی. نمیدانستی که ما همهمان جنگ زرگری میکردیم و چهار نفری دست به یکی شدیم تا موقوفات را بالا بکشیم، و کشیدیم».
- «آخر مذهب؟ آخر اسلام؟»
- «مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپیدن و آدمکشی است؟ همه قوانین آن برای یک وجب جلوِ آدم و یک وجب عقبِ آدم وضع شده. یادت رفت قوت لایموت مرام اسلام را چطور شرح داده که: یا مسلمان بشوید و از روی کتاب «زبدةالنجاسات» عمل کنید و یا میکشیمتان و یا خراج بدهید؟ این تمام منطق اسلام است. یعنی شمشیر بُرّنده و کاسه گدایی. اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم یادت هست که تاج چه میگفت؟ که در آن دنیا به مرد مسلمان فرشتهای میدهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من این فرشته را ندهند که نمیتوانم سر و تهش را جمع بکنم. آن قصر را هم اگر روزی یک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنیا جاروکش میشوم و اگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسیدگی بکنم، در دنیای دیگر شترچران خواهم شد. در صورتی که همه خانمهای خوشگل و دخترهای اروپایی در دوزخ هستند. و اگر ماهیت اشخاص عوض میشود، پس آنها ربطی به این دنیا ندارند و مسئول کردار و رفتار سابق خودشان نخواهند بود».
- «مگر این همه فلاسفه و علمای اروپایی در مدح اسلام کتاب ننوشتهاند؟ آنها را چه میگویی؟»
- «آن هم برای سیاست استعماری است. این کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقیها تألیف میکنند تا بهتر سوارمان بشوند. کدام زهر، کدام افیون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت، جهودها و مسلمانان مردم را بیحس و بی ذوق و بداخلاق میکند؟ یک نگاه به نقشه جغرافی بینداز: همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند. ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها یا تفرقه انداختن بین هندو و مسلمان به نویسندههای طماع و زرپرست وجه نقد میدهند تا این تُرّهات را بنویسند».
- «آیا منکر تمدن اسلامی هم میشوی؟»
- «کدام تمدن؟ تمدن عرب را میخواهی کتاب شیخ تمساح را بخوان که همه «آثارالاسلام فی سواحلالانهار»اش از شیر شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است. باقی دیگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بستهاند. چرا همین که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دوید؟»
- «این همه جانماز آب کشیدن، این همه عوام فریبی برای چه بود؟» - «مگر ما نباید نان بخوریم؟ این کاسبی ماست. دکان ماست که مردم را خر بکنیم. مرحوم ابوی خدابیامرز، از آن آخوندهای بیدین بود. همیشه به ترکی می گفت: «ای موسولمان قارداش، سنین ایاقین هارا چاتدی که پخ چخارتمادی؟». یک روز یک شیشه گلابی را به دو روپیه به یک ضعیفه زوار فروخت و گفت: سر آن را محکم نگهدار تا همزادت در نرود. من گفتم: ای بابا، تو دیگر چرا؟ جواب داد: این مردم جنّ دارند، اگر من جنّ آنها را نگیرم، یکی دیگر میگیرد. پس تا مردم خرند، ما هم سوارشان میشویم. همینقدر باید خدا را شکر بکنیم که همهمان زرنگ بودیم و توانستیم گلیم خودمان را از آب دربیاوریم، وگرنه تبلیغ اسلام را کرده بودیم حالا هر کدام توی یک مریضخانه خوابیده بودیم و پشت گردنمان هم یک مشمع خردل چسبیده بود».
- «راستی، حالا شما چکاره هستید؟»
- «من دیدم پولها دارد به ته میکشد، آمدم با ضعیفه صاحب این میکده شریک شدم. اسم اینجا را هم عوض کردم».
شیشه در را نشان داد که رویش نوشته بود «مِیسَر بار» (نوشگاه میسر)
- «میسر یعنی چه؟»
- «این ر ا به یادگار همان آیههای تاج درست کردم که همیشه میگفت: «الخمر والمیسر». خودش که قمارباز شد من هم می فروش».
- «میسر یعنی شراب؟»
- «خود تاج هم معنیاش را نمیدانست. آمد از من پرسید. در هر صورت، هر کلمه از قرآن سیصد هزار معنی دارد. بگذارید این هم یکیش باشد».
بعد رویش را کرد به موزیک چیان و گفت: «یک تانگو خوب به افتخار رفیقمان بزنید» و دستور داد یک گیلاس شراب بوژوله برایم آوردند که به سلامتی کاروانِ اسلام نوشیدیم.
به تحقیق جهاد اسلام اینطور تمام شد.
الباریس فی ١٢ اکتوبر ١٩٣٠
الجرجیس یافث بن اسحق الیسوعی